زمانی میرسد که کسی درِ دنیایت را خواهد زد، شاید در تاریکی، وقتی تکهی شکستهی دنیای خودش را در دست گرفته و خیلی ناامید، خیلی مستاصل میگردد، شعلهی کوچکی از پنجرهی دنیایت او را به سمت خودش میکشد، با تکهی در دستش میآید و کمی پشت پنجره مینشیند و نگاهش را مهمان ناخواندهی این دنیای کوچک میکند، میبیند، نشستهای روی تاب، برای خرست شعر میخوانی، به تکهی شکستهی درون دستش نگاه میکند، از وقتی کنار این پنجره نشسته، مدام در حال جرقه زدن است و رشتههای محوی از آن بیرون میآید، احساس میکند رشتهای از قلب دنیای خودش به قلب دنیای این دختر وصل است بیآنکه بداند چرا و به چه صورتی. بلند میشود و در میزند. تو روی تاب هستی که صدای در، شعر خواندنت را قطع میکند، خرسی نگرانت است و فکر میکند شاید دوباره میخواهند صدای خواندنت را قطع کنند، اما تو میدانی که برای آنها در زدن معنایی ندارد و قصه، قصهی تکراری باز شدن ناگهانی در و عربده خاموش باش بوده. کسی در دنیایت را زده، اولین بار است. به خرسی میگویی نگران نباش و شنل و شمع را بر میداری و به سمت در میروی، پشت در ایستادی، پشت در ایستاده، جرقههای رنگی محوی از دنیایت ساطع میشود، جرقههای رنگی محوی از دنیایش ساطع میشود، رشتهای از روح او بیرون آمده به به رشتهای از تو متصل شده، در را باز میکنی، جرقهها آتشفشان میشوند و رشتهها گره میخورند ولی کمی تردید دارند که گره را محکم کنند. میگوید، به دنبال تکهی شکستهی جهانش میگشته که رسیده به اینجا، حالا این تکه دارد به تکهی تو واکنش نشان میدهد، میگوید، انگار تکهی تکمیل کننده را پیدا کرده، میگوید، میخواهی تکههایمان را به هم بچسبانیم و دنیای جدیدی بسازیم؟ من و تو باهم؟ ایستادهای پشت در، نگاهش میکنی، شنلت سر خورده و افتاده، دست میاندازد و شنل را بر میدارد و میکشد رویت، بر میگردی به خرسی نگاه میکنی، لبخند دارد انگار، دستت میلرزد ولی تکهی خودت را بر میداری و به تکهی او میچسبانی.
و میبینی که چطور این دو رشته گره کور میخورند، و میبینی که چطور دنیایت کامل میشود. شکلها، رنگها، قصهها، نیم دوم خودشان را مییابند، میبینی که یک رشتهی محکم تابیده شده و دو روح را چگونه به هم تکه دوزی کرده. میبینی که توانستهای مثل تمام قصههایت، قصهای داشته باشی که مال خود خودت باشد.
زمانی میرسد که کسی در دنیایت را خواهد زد.
سلام و باران.
اولش بذارید کمی خودم را کتک بزنم. صادق باشم، ابدا، به دلم نمینشیند، اینطور پراکنده و درهم پست گذاشتن. مثلا یکهو بپرم و دو تا رمان نوجوان معرفی کنم و روز بعد در وصف چگونه قرمهسبزی جا افتاده بپزیم، بنویسم و یک روز هم پشت سر خروس همسایه و این حرفها. تازه، تکلیف آنهمه کتاب خوبی که خواندم و پست نشدند، فیلمهای خوبی که دیدم چه میشود.خلاصه اینطور تکه پاره، اینطور بینظم، بیقفسه، نه کلمات کلیدیی، نه طلقه بندی موضوعیی، کآنه سوپ، هویج و سیبزمینی و جفعری و ورمیشل و بال مرغ را ریختهام داخل قابلمه و چند لیوان آب هم رویش. اما خب من همینم. تکهپارهی درهم برهمی که از قضا بلاگر شده. البته کم کم درستش میکنم. کم کم. فعلا همینطور ریخت و پاش تحمل بفرمائید تا بعد.
.
اولی: رمان نوجوان ماهی بالای درخت
_ از این نوجوانهایی که میخواهد زوری همه را درون یک قالب بچپاند؟ که مثلا هر شب ساعت هشت، بعد از اینکه شیرت را خوردی و مسواک زدی، بیست صفحه کتاب خواندی، چراغ خواب کنار تخت را خاموش کنی و بخوابی؟ نه.
_ از این نوجوانهایی که سبک زندگی غربی را در چشم بچه میکند؟ نه چندان.
_ یا از آنهایی که به صفحهی دوم نرسیده میخواهی با سطل آشغال آشنایش کنی؟ ابدا.
_ از آنهایی هم نیست که یک نوجوان بدبخت مفلوک منزوی بیدوست در نهایت قهرمانی میشود که کل مدرسه نه کل جهان عاشقش هستن؟ نه آنطوری.
.
کسانی که رمان "شگفتی" را خواندهاند و عاشقش شدند، این را هم بخوانند وبه گمانم عاشقش میشوند. بچههایی که شرایط خاصی دارند و با این شرایط خاص باید در جهانی که برای آدمهایی که آن شرایط را ندارند ساخته شده، زندگی کنند.
روانشناسی قشنگ و قدرتمندی دارد این رمان. همینطور مسخره تز نداده و بالای منبر نرفته. شخصیتپردازی خوبی هم دارد. فقط روی کاراکتر اول زوم نکرده و آدمهایش حدافل چند شخصیت اصلیش قصه داردند و من که سرتاپا میمیرم برای قصه.
+بعد من هی یاد فرهاد آییش میفتادم (میافتادم درست نیست) در کتاب باز ((: بخونید، متوجه میشید چی میگم. البته این هم بسته به این داره که آن قسمت کتابباز رو دیده باشید.
.
دومی: عنوانش طولانیه، از روی عکس ببینید /:
این هم بدک نیست، بانمک است و بازهم یکجورهایی شرایط خاصی محسوب میشود.
من بیشتر عاشق مترجمش شدم، یک مترجم ناز خوشمزه دارد این کتاب، که من برایش مردم.
.
* بله کپی از عنوان همین کتاب بالایی.
سال پنجم دبستان را سال نکبت اسم گذاشتم که حالا بگذریم ز چه روی، اما یک تکه از این نکبت به عید غدیرش است، نه به خود غدیر، به کاری که در غدیر کردم، یادم است، پررنگ و خوانا هم یادم است، مامان و بابا مکه بودند، روز قبل از عید، نه، دو روز قبل از عید، معلم زیبایی که اتفاقا علت همین نام گذاری سالم شد، با سوال چه کسی سید است آمد و من و یکی دیگر دست بلند کردیم. یادم است، ذوق داشتم تا زودتر بگوید چه هدیهای برایمان گرفته، ذوق داشتم که چند روز قرار است به جای ملیکا ملیکا گفتنهای خانم معلم زیبا، فاطمه سادات جان، خروجی زبانش شود. اما خب، آمد و گفت، برای غدیر میوه میاورید؟ ذوقم که همانجا خشکید اما جایش رابین هود درونم بیدار شد که جوگیرترین بُعد وجودیم است، رابین هود داغ کرد، باد شد و دست بلند کرد و اصلا به این فکر نکرد که مامان و بابا نیستن، که نباید خرج اضافی روی دست برادرت بگذاری، رابین هود پایش را در یک کفش کرد و جیغ کشید که من، من میاورم. او، زیبامعلم را میگویم گفت، باشد، پس تو برای تمام مدرسه موز بیاور، میتوانی؟ رابین هود، که هیچ، پدرش هم اگر بود همانجا تبخیر میشد. با روحی رنده شده به خانه برگشتم و یک پروسهی دردناک تا اعلام این خبر به برادر و بردن موز به مدرسه را خودتان زحمت بکشید و تخیل کنید که من قصد بازنویسیشان را ابدا ندارم. اما، امای کار و امای نوشتن این خاطرهی عصبداغ کن، این جایش است که همان موقع، "موز" به تندیس جوگیرترین رابینهود عالم تبدیل شد و گذاشتمش پشت ویترین جلوی چشم که من باشم و دیگر از این شکرها نخورم. چون با تک تک سلولهایم باور دارم که اعمال به نیت است و اگر از روی عرق شرم و تعارف و همان رابینهود بازیهای لحظهای، برای دیگران کاری انجام دهم، به قدر یک آمیب هم خریدار ندارد که ندارد . بعد مثلا رویش را ندارم در جمع شعر بخوانم اسمش را بگذارم فروتنی، یا نمیتوانم حقم را بگیرم و بگویم عجب از خود گذشتهای هستم، نیت، سادات جان، نیت را دریاب.
همان گربه دستش به گوشت نمیرسد هم .
.
منبربازی به سبک کلاسیک.
خودش خوب میداند که این کلیشه چه قدر خواستنی و شکرنبات است. از برای خاطر این، او هم مشتاق است راجع به همین کلیشه بنویسد و مینویسد، بدون ترس از خوانده نشدن و اه و پیف کردن آدمها، به پستش.
هرکسی، بسته به نوع تواناییهایی که در زندگی به دلیل عشق یا هر چه، کسب کرده، چیزکی بسازد، سفالگر، کوزهای، نویسنده، قصهای، نقاش، پرترهای، کارگردان، فیلمی، نوازنده، قطعهای، نجار، میز و صندلیی و هرآنچه که از این طرق، خلق میشود، از آنجا که در یک نمایش بانمک، ما را برای مدتی، در صندلی خالق مینشاند و مخلوقی که ساختهایم پیش چشمان ستارهیمان جلوهگری کرده، از آنجا که ما از خالق اصلی منشا گرفتهایم، یک نخ نامرئی اصلمان را به او وصل کرده، این مخلوق کوچکی که ساختهیم، بیش از هر چیزی ما را به اصل شبیه کرده و بیش از هر چیزی بوی خالق اصلی را میدهد. با دیدن این سازه، یک تکهی کوچکی از خالق، درونمان، چشمک میزند.
کلیشه این جا است، از این روست که معمولا به مخلوق خود با وجد نگاه میکنیم و میگوییم، بچهام است. خودِ خودِ طفل من است چرا که از روح من که از خداست، در او نیز دمیده شده. خالق اصلی به من داده و من به او. بلاگر، به وبلاگش میگوید عین بچهام است. فیلمساز به فیلمش، سفالگر، به کوزه و چه و چه و چه.
.اسم وبلاگم را، اسم بچهام را،"لحظهی دریا شدن قطرهها*" گذاشتم.
و در شناسنامهاش ثبت کردم:
این قطرههای کوچکی که به درون برکه ریخته شدهاند و بخار فراموشی استنشاق میکنند، این قطرهها که گاهکی به تصادف، چیزهایی در یادشان نقش میخورد، بویِ دریایی، آبیِ دریایی، چیزی. اما بعد، دوباره بخار فراموشی دلشان را از این یادهای تار، میشوید و بوی برکه و سبزیِ برکه و اینها را جایش مینشاند. این قطرهها که بین یک یادآوری و فراموشی، میآیند و میروند. این قطرهها که دلتنگی دارند، راه برکه تا دریا را نمیدانند، این قطرهها که بلد نیستند، که گمند. که منتظرند.
این قطرهها که یک دریا شدنی توی دلشان است ولی در مشتِ ابرک فراموشی، پنهان مانده.
همین قطرهها.
قصه مال همین قطرههاست.
.
مقدمه را فقط برای این عرض کردم که کلیشهای ترین جملهی قرن را با غرور بنویسم که این قطره، بچهی شیرین نبات خودم است و از روح من در رگهایش با هر پست، دمیده میشود.
.
*شعری است از قیصر امینپور.
این آدم، این آدم، یک دانه کیک رولت غولپیکر، با بینهایت لایهی خامهای است. ابتدا، شوقناک، پنس و چاقو میگیرد دستش، شروع میکند به پاره پوره کردن لایهی سطحی، شکافته که شد و خامهها فوران کرد، عربده میزند که یافتم. یافتم. خود را شناختم چه شنناخت. اما به "نی" شناختنی نرسیده که پنس و چاقو، بر کف سرامیک اتاق تشریح شخصیت، میافتد. چرا؟ چون، خامهها کنار رفته و چشمش به لایهی دیگری خورده. مجدد با زور این کتاب و آن فیلم و این یکی حرف بزرگی، قوت در جانش بار میگیرد و خم میشود و پنس و چاقو را بر میدارد و از نو. لایه بعد و بعدی و بعدی و صدای افتادن پنس و چاقو، ناامیدی، کتاب و فیلم و حرف بزرگی و خم شدن و برداشتن و شکافتن و فوران خامه بدون عربه زدن یافتم و لایهی بعدی و بعدی و بعدی و این قصه ادامه دارد. البته، تصور میکنم، درون هستهی این کیک، یک دانه شیرینیپز ریزهای نشسته و تند و تند لایه به لایه اضافه میکند. تمام نمیشود لعنتی .
این آدم، این آدم پر لایه.
تهماندهی چای را هم خورد، احساس کرد دیگر جانش را ندارد که به خواندن ادامه دهد. کتاب چاق و مودب را بست، روی سایر کتابهای چاق و مودب دیگر گذاشت. ناخودآگاه دستش به سمت فانوس لب طاقچه رفت، میدانست که الان محتاج چیست. نگاه آخری به اتاق نیمدایره انداخت، اتاق منظم و تمیزی بود. دیوارهایی فیروزهکاری داشت که یک گلیم و پشتی، میز چوبی ساده و کتابخانهی بزرگی، حجم اتاق را گرفته بودند. و البته یک بوی کمرنگی از یاسها.
درِ اتاق شکیل را بست و کلونش را انداخت. فانوس را
بالا گرفت، سالن خنک و خوشبویی بود و بسیار تهی از اشیا. وارد راهپلهی غولپیکر
شد، سعی کرد خوف به دلش راه ندهد و دستهی فانوس را محکمتر فشرد. پلهها را از
خواب بیدار کرده بود و نالهشان درآمد. به جنبش کنار پایش اهمیتی نداد و
بالاتر رفت. آنقدر بالا رفت که به دالان مورد نظر رسید. روی در نوشته شده بود: روحهای فرسوده و خاکگرفتهی خود را به دست ما دهید تا سر حالشان بیاوریم. هر روح، میتواند یک روح همراه را هم با خود بیاورد.
داخل شد.
آنجا دیگر خبری از یاس و نظم سیستمی و فیروزهکاری و پشتی نبود. بو، بوی شکلات بود و نظم، یک ترتیب کاملا شخصی خودساخته بود که کسی جزء خودش، از آن، سر در نمیاورد. یک تخت بزرگ مالامال از ن و صندلی لمکدهگونی و یک پنجرهی عجیب در آنجا حضور داشتند. و کپه کپه کتاب و پاکت آبمیوه در هر جایی نشسته بودند و منتظر.
فانوسش را به قلاب آویخت و بین انبوه کتابها ایستاد. دستانش را از هم باز کرد، قصد داشت همگیشان را بغل بگیرد.
از کنار آگاتا کریستیها، هریپاترها، آنشرلیها و خیلی از عزیزانش به سختی دل کند و عبور کرد و به سمت آن کتابی رفت که به حالت باز، روی تخت افتاده بود و نور سرخ گرمی را به فضا منعکس میکرد. برش داشت. دلتورا را بر داشت و پاکتی آب انبه هم. بر روی لم کده لمید و البته از پنجره خواست تا یک شب برفی با آسمان پوشیده از از ابرهای قرمز را نشانش دهد.
تا زمانی که، تک تک بعدهایش خستگی در کنند و دانه دانهی سلولهایش ریکاوری شوند و آماده برای بازگشت به سالن قبلی، همانجا ماند.
که مثلا وقتی که خورشید همچنان زیر باد پنکه، خوابیده، بعد از یک دیده بوسیِ شتابناک با خدا، همراه مامان و عمه مسیر گورستان، در پیش گیری. یک ملس حالتی وجودت را بگیرد، هر قدم، سوزنی باشد و نگاهت را به دل آسمان تکه دوزی کند و امان از لبخندهایی که نمیشود جمعشان کرد . تو در یک بغلسکوت، پشت آنها راه بروی و آسمانی و لبخندی که هر لحظه بیشتر ریشه میدهد.
که مثلا به مادربزرگت سلام بدهی و سنگش را با آب خنک بشویی و به وزوزهای بیربطی که همیشه مانع انجام همین کارهای معمولی میشدن، کممحلی کنی تا بروند پی کارشان.
که مثلا بروی پیش رفقا، دست از سرشان بر نداری و بهشان یادآوری کنی که بیخ ریش خودشانی و باید تحملت کنند.
که مثلا در بازگشت، نان تافتون بگیری و دعا کنی که کل وجودت ریه بشوند، چرا که دلت نمیخواهد حتی یک ذره از آن بوی گرم، هدر رود. که بروی در قوری چینی گلسرخی، چای بریزی، چوب دارچین و یک گل محمدی کوچک، به دلش بیندازی و بگذاری برای دم. خیار و گوجه خرد کنی و کنار پنیر و تافتون گرم، رقص زندگی را به نمایش بگذاری و خودت یک گوشه در حالی که مشغول بافتنی، نگاهش کنی. همان آسمان و لبخندی که مدام ریشهدارتر میشود.
که مثلا بعد از بیست و دو سال و هفت ماه و چند روز،
تازه چشمت به عمه بخورد. نه آن چشمی که به قدمت تاریخ، نرگسکان غزلها بوده.
ببینی چطور دست بر سینه میگذارد به مزار شهیدان احترام میکند. به خانمهای مسن
سلام میدهد و آنها که به ویروس شهر دچار شدهاند، متعجب پاسخش دهند. ببینی که
حواسش است، میرود و شیر آبی که چکه میکند را میبندد و تو از پشت، نگاهش میکنی،
اما این بار از یک منفذ جدید. و همان آسمان و لبخندی که .
خدایا خالقا با نام خودت.
فیالحال در شرایطی اکسیژن مصرف میکنم و دیاکسید کربن تولید، که باید با ریتم آهنگ یاس، ضرب بگیرم و سر تکان بدهم و بخوانم: از چی بگم؟ و مثلا زخمهای دلمه بسته دهان باز کنند و چرکابههای خونآلود فوران، از همان قصههای پر غصهی مردم من هم یکی دو مثقال بنویسم و در ادامه دستمال اشکآلود را بچلانم تا جویباری از مرواریدهای اشکانهام جاری شود و جهان را غرق در خود کند و خلاص.
ولی این رحم و مروتدانیِ لعنتالله، چنین رخصتی نمیدهد و فعلا دنیا غرق نخواد شد و گردِ گردش خواهد چرخید و آدمهایی خواهند مرد و جایگزینشان خواهد رویید و همینطور توالی خواهدهای مستقبلساز.
صادق باشم، نتها رحم، سپر نشد، بلکه آن میل مجنونک دیوانهوش خیره سر چشم دریدهی متفاوت بودن هم این میان، بیتاثیر نبود، که فرمود: هان، ای دختِ ملامتگر ملول ملالانگین، چه بر سرت آمده که این چنین بسان دیگران، بنای شکوِه گذاشتهای و تا یک برج آهالود در ملات ناله نسازی دست نخواهی کشید؟ بنشین تا شبیه دیگران نشدهای. هیس. صدایت را ببر. فین فین هم نکن. جیکت در بیاید خودم با همان به اصطلاح مرواریدها چشمت را کور خواهم کرد.
و چه سخیف و پوستهای شدهام، حالم از خودم عقم گرفت.
.
خب پس متوجه شدید که چند لول محنت جمع کرده بودم که کف این طفلک بریزم و از بلاگ به ماتمکده تغییر ماهیتش بدهم. ولی بنا به همان دلائلی که خدمتتان شرح دادم، دیلیت.
بعدش هم گفتم خب اشکالی ندارد، یک سطح از غم پایینتر بیایم و غر بزنم ولی غرها را نیز دلیت.
پس فقط سلامی میدهم و میروم پی کارم.
اما این روزها دست از نوشتن نکشیدم، من قلم را سوزن کردم و میخواهم عمرم را وقف کوک زدن کلمات بکنم. منتها پست گذاشتنهایم در مفتضحترین حالت بینظمی است و چه کنم که از اصل، بلاگر نبودم و گمانم نخواهم شد.
اینجا صرفا یک پنجرهاست برای لحظاتی که دلم گرفت، سرم را بیاورم بیرون و چون همسایههای فضولِ دوست داشتنی، گردن بکشم و سلامی عرض کنم.
پس سلامی چو بوی خوش بلاگری.
این صدای قربون صدقههای زمینه که داره خودش رو به خورشید میرسونه. دلش تنگ شده و داره چهار نعل به سمت آغوش خانمان سوز معشوقه میتازه. حالا این وسط یه مشت آدمم تبخیر بشن، ایرادش چیه؟
سابق فکر میکردم شبهایی که خوشید با ماه دعواش میشه، حالا سر نشستن ظرفا یا ریختن پوست تخمه توسط ماه حین دیدن فوتبال جام ملتهای ستارگان دب اکبری، خورشید خشمگین میشه و فردا که میره سره کار، خشمش رو روی سیارات بینوا میپاشونه. و ما میسوزیم. اما حالا میبینم که آتش خشم خورشید خیلی خیلی طولانیه و حداقل از اواخر زمستون تا یکی دو ماه پاییز دامن زمین رو میگیره و به آتیش میکشونه، پس قضیه یک دعوای ابلهانباور کننِ زن و شوهری نیست. یا حتی وقتی آقا و خانم ستارهآبادی همسایهی دیوار به دیوار خورشیدینا شب به شب عربده میکشن و مسابقهی هر کی بیشتر خرد و خاکشیر کرد برنده است راه میندازن، اعصاب خورشید ورم میکنه و صبح الطلوع درد ورم میگیره و این ناراحتیش رو مجدد سر سیارات ننه مرده خالی میکنه، و ما میسوزیم. ولی خب همونطور که عرض کردم این آتش خشم نیست که داره ما رو به مغز پخت شدن گوشتامون میرسونه، عشقه. عشق.
چیزی که بر اساس تحقیقات نصیبم شده، این بود که، اختر شمارهی یک سر کلاس خیاطی خانم ستاره، تو گوش اختر شمارهی دو گفته که دختر همسایهی بالاییشون، نوهی عمهی اختر شمارهی سه است و اختر شمارهی سه، مادر شوهرِ خواهر شوهرِ عروس عمهی همسایهی همکف خورشیدیناست، و شنیده که عصبانیت خورشید از ماه همش کشکه و زمین در دام عشق سوک خورشید بدبخت شده و از اواخر اسفند فیلش یاد هندستون میکنه و خودش رو کشون کشون میرسونه به آغوش خیلی خیلی خیلی گرم معشوقه، و درسته که معشوقه به سامان شد اما فقط برای زمین به سامان شد نه برای اهالی زمین. اختر شمارهی دو هم در حالی که به هشدارهای خانم خیاط پشت چشم نازک میکرده، در پاسخ گفته: کرم از خود درخته معلوم نی این خورشید ذلیل شده چه عشوهها که برای زمین نریخته و عاشقش نکرده.
اختر شمارهی یک هم پرچم گلش رو به ساقه وصل میکنه و در جواب میگه: حالا هر چی، خوبیت نداره پشت سر خورشید انقدر حرف بزنیم هر چند که اینا غیبت نیست و ما تو روش هم میگیم. حالا اینو گوش بده، اهالی زمین کم کم دیگه ناراحت میشن از این گرما و به خدا شکایت میکنن. خدا هم فرشتهی سرپرست میزونکنندهی آب و روغنِ باد و ابر رو میفرسته برای چکاپ سیستم منظومه، و چشمت روز بد نبینه، فرشته، همونجا متوجه یکی از نامههایی که باد داشته از طرف زمین برای خورشید میبرده میشه و کار به جاهای نازک میکشه. حالا که اوائل پاییزه، خورشید و زمین توقیف شدن و بادهای کل سحابی دارن زمین رو درحالی که بد و بیراه میگه از خورشید دور میکنن و اهالی زمین هم کمی جیگرشون حالی میاد.
اختر شمارهی دو در حالی که اوا خواهری غلیظ میگه منتظر ادامهی خبرها میشینه.
اختر شمارهی یک ادامه داد: آره خواهر بد زمونهای شده. حالا هر وقت که زمین گرم میشه، اهالی متوجه میشن که دلتنگی برای خورشید به اوج رسیده و زمین با هزار دوز و کلک خودش رو به خورشیدش رسونده. شایعاتی هم مبنی بر رشوه دادن زمین به اوزون شنیدم. میگن اوزون مونوکسید کربن گرفته و درش رو باز کرده و به زمین اجازهی خروج داده. واقعا مامان اوزون بهش یاد نداده این هلههوله خوردن برای سلامتیش مضره؟
.
تمام این مکالمات رو سر کلاس خیاطی خانم ستاره، کرم
چالهای شنیده بود، از اونجایی که کرم چالهای توانایی حرکت به ابعاد
گوناگون رو داره حالا این ماجرا، نقل هر محفل کهکشانی شده و من هم از این شایعات بینصیب
نموندم. یعنی قاصدک به انیس (گلدونم) گفت و اون هم به من.
داشتم فکر میکردم زین پس، در حالی که شش تن اسباب دستمه، پر چادرمم گرفتم، تمام گوشتهای تنم در مرز تبخیر شدگی ج و میکنن، اگه لباسهام رو فشار بدم، دریاچهی ارومیه احیا میشه، دارم بخار میکنم از گرما و گلوم از تشنگی کویر لوت رو گذاشته جیب پشتیش، باید به خاطر وصال زمین و خوشید و دلدادگی این دو کبوتر، با چشمان قلبی گشته به آسمون خیره بشم و بگم آخی یا فحششون بدم و لعنت بر هر چی عشق خانمان سوزه بکنم؟
با نامت.
چند روز بود که نبودم؟ چند روز بود که جمعا یک دست لباس متحرک مو بافتهای بودم که در یک لحظهی هیچ کاری نکردن خشکش زده بود؟ چند روز بود که صرفا با تمام قوا مشغول جر واجر کردن وقتم با قیچی بطالت بودم؟ چند روز بود که نه فقط خواندن، نوشتن، دیدن، حرف زدن برایم به منفی بیخود بودگی تنزل درجه داده بودند که خود حرکت کردن به منتهای بیمعنایی رسیده بود؟ توالی فعل "بودن" را نگاه کن، چند روز بود که همین "بودن" برایم کلمهی بدبویی شده بود که بار نفرتانگیزی را حمل میکرد؟
خیلی روز. خیلی روز. اما به هر حال آدمی است و مراحل زندگی. و شاید این راکد روزهایی که گذراندم هم یک مرحله بودند میان تمام مراحل و باید طی میشد. باید به اندازهی کافی سکه جمع میکردم که درِ مرحلهی بعدی باز شود. شد؟ گمانم. اما خاطرم جمع نیست که غول مرحلهی بعدی قویتر نباشد و مجدد به همین سطح سقوط نکنم. به هر حال آدمی است و مراحل زندگی.
.
بعد از آن خیلی روزهای دلبههم زن آمدم اینجا، با دیدن وبلاگ، حال مادری را داشتم که بچهاش را رها کرده و رفته دنبال زندگیش.
.
خب کم کم پستهاتون رو میخونم. قول.
درباره این سایت